تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
farideh209.

blog.

ir

 

بیاییدا.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

به نظر من طولانی ترین شب سال همون شبیه که ساعتارو  یه ساعت میکِشن عقب.

مگه نه؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

مامانم میگه صاحب درخت (یعنی کسی که درختو کاشته و رسیده بهش) اگه بمیره درخت بار نمیده دیگه

یعنی مثل قبل بار نمیده و وقتی صاحبش بمیره حنا میبندن بهش تا از عزا در بیاد.

فوق العاده برام جالب بود.

یه درخت صاحب خودشو می شناسه 

ما چی؟!

 

 + هرکسی بمیرد درحالی که امام  زمان خود رانشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

تنها دلیلی که من اینجایی ام تویی...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

دور از جونشون، درستم نیست اما 

حس میکنم خدا به مردا گفته شما بمیرو بِدَم

سر آخر هم اونایی که ناشکری میکنن همین مردان.

قدر نمیدونن که.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

سحردولتشاهی رو بااین که دوسش ندارم لایک میکنم تا جلو آقای جوان ضایه نشه.

همچین آدمی ام!

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

کتاب حرکت_علی صفایی حائری انتشارات لیلة القدر

به من یه حاجی یی معرفی کرد برای قدم اول.کتاب خوبی بود گفتم معرفی  کنم.

عجب حاجیه خوبی! عجب سواد خوبی! 

 

+ خیلی دلم برای دوستان وبلاگیه قدیم تنگ شده.خیییییییلی

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

امتحان نکردم ، امتحان کنید ببینید بر میگرده پست های از دست رفته یتان

لینکش توی نظرات هست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

مینویسم...برای کسایی که دوسشون دارم

ذوق تجربه ی یه سبک زندگی جدید تو دلم غوغا میکرد، انقد حواسم پرت بود و گیج میزدم که بعد از گرفتن کلید از سرپرستی و رسیدن به ساختمون خوابگاه، دوبار از جلوی در اتاقمون رد شدم و نفهمیدم...(الان زهرا میگه از بس گیجی!) بار سوم بالاخره دیدمش: خونه ی جدید... اتاق ۱۷۳

«دوست اول وارد میشود!»

درو که باز کردم یه دختر عینکی و چشم ابرو مشکی دست از کار کشید و بهم نگاه کرد، با چنان صمیمیتی سلام داد بهم که احساس کردم چند ساله میشناسمش، با ذوق گفتم سلاااام، خوبین؟

یه دختر دیگه هم بود که تا اون لحظه ندیده بودمش و داشت تختشو مرتب میکرد، سرشو بلند کرد و با لبخند گفت: سلام، شمام مال این اتاقین؟!؟؟

احوال پرسی کردیم و از رشته های هم پرسیدیم، معلوم شد پرستاری میخونه و مث خودم سال دومیه، اما وقتی از اون یکی خانوم که قبلا تختشو مرتب میکرد و حالا توجهش به من بود رشته ش رو سوال کردم خندید و گفت: من مامان مژده ام!!

به لطف لیسانس خواهرم که بیشتر به لیسانس «ملیت شیرازی» شبیهه تا فیزیک و لهجه ی خوشگلشون فهمیدم شیرازین که همین باعث شد احساس صمیمیت بیشتری داشته باشم باهاشون... یه دوست از شهری که دوسش دارم شروع خوبی بود، خدا رو شکر.

«دوست دوم وارد میشود!»

قبل از ما اومده بود و یه رو تختی انداخته بود دقیقا رو تختی که وقتی وارد اتاق شدم چشمو گرفت و روش یه کاغذ چسبونده بود و نوشته بود: رزرو شد، سی یو! اما هنوز وسایلشو نیاورده بود.

ناخودآگاه فکر میکردم یه دختر تپل و شوخه! از این دخترای مهربونی که عین آجی میمونن واست، زور زبونیشونم به همه میرسه، اما وقتی وارد اتاق شد فهمیدم باید از تصویر ذهنیم یه پنجاه کیلویی کم کنم!

بعد از مرتب کردن وسایلش و رفتن مامانش، هر سه تا تو سکوت رو تختامون دراز کشیده بودیم. بلند شد رفت بیرون، من و مژده هم رفتیم تو محوطه تاپ بازی.تو راه برگشت پیش خودمون فک کردیم که کاش بهش گفته بودیم و باهامون میومد تاپ بازی، چون معلوم بود حوصله ش سر رفته. وقتی برگشتیم تو اتاق همچنان رو تختش دراز کشیده بود. با دیدن ما پرسید: اینجا وسایل بازی داره؟ 

اوخ اوخ! یه حسی بهم میگفت الان سرمو از دست میدم! یه نگاهی کرد خوفناک!مژده خندید و گفت: آره، داره.

اینم شد اولین چت ما با یه دوست جدید از اصفهان به اسم زهرا.

«دوست سوم و چهارم و پنجم ییهو وارد میشوند!»

با مژده از کلاس برمیگشتیم که گفت بقیه ی هم اتاقیام اومدن، با ذوق پرسیدم دیدیشون؟

- نه وسایلشونو دیدم.

رفتیم تو اتاق، یکیشون نرفته بود کلاس که وسایلاشو مرتب کنه. باهاش احوال پرسی کردیم و فهمیدیم علوم آزمایشگاهی میخونه و شهر کردیه. بعد از اون خودمو کشتم تا سر صحبتو وا کنم و اوج هنرنماییم صحبت کردن درباره ی قفل کمدامون بود که به هم گیر میکرد! 

تا اینکه در باز شد و یه دختر قد بلند خوچمل اومد تو، بلند شدیم و باهاش دست دادیم و احوال پرسی کردیم و رفت رو تختش خوابید. بعدا فهمیدیم که شیرازیه و علوم میخونه. 

اگه بخوام راستشو بگم از نفر پنجم ترسیدم، خسته بود و قیافه ش جدی شده بود، خیلی سریع باهم احوال پرسی کردیم و مشغول کارش شد. اونم شیرازی بود و علوم میخوند. 

فضا سنگین شده بود، احساس میکردم آب کردن یخ اتاق سخت شده، تا چند روزم آب نشد. حتی موقعی که با صورت از رو تاپ افتادم زمین و لبم جر خورد. زهرا اولین تجربه ی پرستاریشو داشت و من اولین تجربه ی خوندن این شعرو:الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!تو اون وضعیت که مدام از لبم خون میومد و دلمم تنگ شده بود و آماده ی گریه بودم، حضورش بهم آرامش میداد، مث خواهری که انگار همیشه میشناختمش. 

یخ اتاق به لطف مخدری که بهم زدن یه مقداااار کمی ترک برداشت، اما تاچند روز بعد از ورود دوستای جدید هنوز کامل آب نشده بود. اولین آخر هفته انگار یخمونو آب کرد که با هم رفتیم سینما و فیلم مردن به وقت شهریورو دیدیم. دیالوگ آخر فیلم سالنو پوکوند به قول مژده و مام تا وسطای مسیر برگشت بهش خندیدیم! 

میدونم دو ماه و خورده ای خیلی وقت زیادی نیست، میدونم نمیشه از الان مطمئن بود که این دوستی پایداره یا نه، اما مینویسم که یه روزی برگردم ،بخونمش و خدا رو شکر کنم به خاطر روزای خوبی که برامون رقم زد، برای خاطره هایی که میمونن، برای شلوغی و سروصدا ی اتاق ۱۷۳ که مشهوره، برای شیطنتا و لجبازیامون،برای بی ص....ب گریا و خل و چل بازیامون، برای شوخیا و فیلمایی که دیدیم... برای روزای خوب... برای خنده هایی که  تو روزای سخت رو لبامون نشوند ...خدایا شکرت

برای گل دخترای ۱۷۳ : (به ترتیب ورود) مژده، زهرا،مطهره،منصوره،مائده

با احترام: ببعی

 P.S:ساعت سه شد!ایهع! 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

مورد داشتيم طرف پرسپوليسي بوده!

هااااا! حالا هي استقلالو مسخره كنين! خوشم اومد،دلم خنك شد!

خدا جاي حق نشسته،بععلههههه،اينجورياس!

الان رتبه ي هر سه تا استقلالم(صنعتي+اهواز+تهران) با هم جمع كنيم بازم از پرس پوليس بهتره!

P.S:قبلا استقلالي بودم،اما ديگه فوتبال دوس ندارم،در هر حال كري خوندن كيف ميده!

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

دلم..
استجابت دعایی را دل دل میکند که دیگران گاه محال و گاه رویا می پندارندش!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

تو یه جمعی زده بودم زیر آواز و خیلی جدی داشتم آهنگ احسان خواجه امیری رو میخوندم:

زندگی قبل تو با من بد بود

سرد و خسته بین مردم بودم...

خیلی جدی تر از قبل ادامه دادم:

من به هر کسی رسیدم کم داشت...

جمع رفت رو هوا! همه دارن اسید میخورن!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

زندگی خوب بود و باغم خوب و سرسبز بود. در چراگاهم عقاب ینجه میخورد و دلم بس بی خودی خوش بود. در کنار نهر باغم کرکسی آواز میخواند,گرگهای مزرعه پا به پای گوسفندان در چراع بودند و من ترسم از نیرنگ باد و ابر باران بود. حال من خوب بود. از زمانی که به جای آن سگ گله که بر گرگان من دندان تیز میکرد و من سگ را با کفتار پیری جابجا کردم خاطرم قرص بود که دیگر مزرعه امن است. شیر و ماست سم است. یا خروس باید برایم تا به شب تخمی کند یا که میپندارم از بنیاد تخم مرغ ننگ است. آفت برگ درختانم شده کرمی که از زیبایی آن مات و مبهوتم.چرا باید درخت را از شته ترساند. نپرسید حال من را که به چون مجنونی من خوبم. به طرز حیرت آور من در این باور محبوبم. عقاب و گرگ و کفتارم عجین گشتند بر روزم.الانم دارم پیراهن برای افعی میدوزم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

از این تغییر میترسم. نمیدانم چرا دلگیرم از دنیا. نمیدانم چرا مردم مرا بت خانه میبینند. من از تقدیر میترسم. خدایا راه من گر با تو باشد خوب و گر غیر تو مشکل. وای بر حال خراب من .از این تصمیم میترسم. بگو بر من از ان اینده روزهای خوشحالیم. که من یک عمر گر با سایه ای در زندگی باشم میترسم. من از دیروز و امروز هزار روز بلاتکلیف میترسم. بیا بامن. بمان با من .که غیر از تو من از شیرین و فرهاد و هزاران عشق میترسم. به جز تو یارب تنها منه تنها میترسم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
سخت است اگر رسیدنی در راه است,تو مژده رسان فتح این سختی باش. سرمایه زندگانیت چشم به راهست,اماده گریه های خوشبختی باش. پایان تمام ناله و افسوس است,حکم است که نذرت را اجابت سازی. هروقت نگاهت به نگاهش افتاد,یاد مرا از دلت به دور اندازی. 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/